من فکر میکنم
همهی چیزها یکطوری به شب مربوط میشوند، یکیاش همین ریشهام، هر روز چشم که
باز میکنم میبینم اضافه شدهاند، تا حالا دقت کردهای؟ مثلا فقط توی شب است که
دردِ زایمان جیغ میشود و روز و تاریخ و ساعت میرود از خاطرم، گیج و منگ با لباسِ
خواب و سرپایی میدوم سمت آسانسور و کلیدش را میگیرم زیرِ مشت و لگد و برمیگردم
سمتِ تو که تکیه دادهای به در و خودت را میپیچانی دورِ خودت، بعدش انگار در میپیچد
دورت و بعد همهچی میپیچد دور تا دورِ تو و شکمِ برآمدهات، بعد همانطور که دستم
را حلقه کردهام دورِ کمرت، از یکطرف راهرو میکشانمت طرف دیگر و همینکه میرسیم
به پلهها، درِ آسانسور تلقی میکند و موزیک مسخرهاش میریزد توی راهرو، باز برمیگردانمت
سمتش و داخل که میشویم با لگد میزنم روی دکمهاش و فحش میدهم به دری که خونسردیاش
در باز و بسته شدن اعصاب نمیگذارد، داخلِ ماشین که میگذارمت نگاه میکنم به
ماشینِ عقبی که بسته است راه پارکینگ را و سه بار مشتم را میکوبم روی کاپوتش و
چند بار لگد میپرانم سمتِ لاستیکش، نمیدانم باید بروم سمت آسانسور یا کوچه؟ باید
گوشیام را در بیاورم مداد نویس...
ادامه مطلبما را در سایت مداد نویس دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8medadnevis0 بازدید : 22 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 0:33